قصه ها و تجربیات یک مادر(1)

روزی که تصمیم گرفتم یک مادر باشم

بچه ها رو خیلی دوست داشتم. ارتباط خوبی با اونها برقرار می کردم.

در جمع بزرگترها وقت خودم رو با کوچیکترها و بازی با اونها می گذروندم.

از اینکه بچه ها به سمت من جذب می شدن و از من خوششون میومد لذت می بردم.

روزی که به این آگاهی رسیدم که می خوام یک مادر باشم، تصمیم گرفتم از خودم مراقبت کنم.

مراقبت یعنی رفتارهای پرخطر نداشته باشم. مثلا سیگار یا قلیون نکشم یا به سمت نوشیدنی های الکلی نرم.

ورزش کنم و بدن سالمی داشته باشم.

موسیقی های خاص گوش کنم. یا اهل هنر باشم. استعداد هم داشتم و فعالیت هایی در مسیر موسیقی و هنر انجام می دادم.

فکر می کردم برای مراقبت کردن از خودم، باید زیاد یاد بگیرم و درس بخونم. هیچوقت شاگرد اول نبودم اما خوب درس می خوندم.

برای یاد گرفتن و بیشتر تجربه کردن حواسم به خودم و آدم های زندگیم بود. حواسم به کارهایی که دیگران انجام میدن و پیامدهای رفتارهاشون بود.اشتباهات و خطاهای خودم رو بررسی می کردم. سعی داشتم اشتباهاتم رو کم کنم. البته که پیش می آمد اشتباهاتم رو دوبار تکرار کنم.

می دونستم برای مراقبت از خودم لازمه روی رشد فردی خودم کار کنم، صبور باشم، از تجربه کردن نترسم، مهربون باشم و آدم ها و جهان رو دوست داشته باشم.

در مسیر مراقبت از خود، یاد گرفتم به خودم و به آدم های که باهاشون در ارتباطم هستم، احترام بگذارم. یک رو داشته باشم، حسادت خودم رو بشناسم، غیبت نکنم یا دروغ نگم.

تمرین می کردم به دیگران و به خودم آسیب نزنم. تمرین میکردم به زمین و محیط زندگیم و به جهان آسیب نزنم.

تفکرات و باورهای من درمورد مادر بودن

فکر می کردم باید با آگاهی مادر شد. باید جسم و روان سالمی داشت. فکر میکردم حال آدم باید خوب باشه که بتونه یک انسان رو به دنیا بیاره و بهش زندگی ببخشه.

فکر میکردم لازمه یاد بگیرم که با فرزند خودم چگونه رفتار کنم. برای همین شروع کردم به بررسی رفتارهای مادرهای اطرافم. شروع کردم به مطالعه کردن در این زمینه.

میخواستم اگه فرزندی به این دنیا آوردم، بتونم بهش کمک کنم که بهترین خودش باشه.

میخواستم به فرزندم کمک کنم حالش خوب باشه. از این که در این دنیاست، خوشحال باشه. البته در اون سالها رویای داشتن یه بچه ی باهوش و نابغه و باشخصیت و هنرمند و درس خون و… در سر می پروروندم.

بعدها فهمیدم که آدم باید از لحظه لحظه زندگیش لذت ببره. بعدها فهمیدم، برای اینکه بچه ام رو مجبور نکنم زندگی نزیسته ی منو زندگی کنه، باید خودم اونطور که میخوام زندگی کنم.

تشکیل زندگی مشترک در 24 سالگی

سال ها گذشت…

و من در 24 سالگی ازدواجی عاشقانه داشتم که تا به امروز ادامه داره. جزئیات آشنایی تا ازدواج و مصائب مربوط به مراسم عروسی رو هم براتون تعریف می کنم.

در این سال ها سه فرزند به دنیا آوردم که به وجودشون افتخار می کنم. جزئیاتش رو بعدا میگم.

قراره اگر فرصت شد، از چالش های زندگی مشترکم و روابطم با همسرم و خانواده ش حرف بزنم. میخوام تجربیات دوران بارداری و سختی ها و جذابیت های اون رو بهتون بگم. و چالش ها و مشکلات و روابطم با فرزندانم رو به اشتراک بذارم. و از این بگم که چطور با این چالش ها مواجه شدم. از موفقیت ها و شکست های خودم حرف بزنم.

مامان بودن، خیلی سخت ولی شیرینه.

این داستان واقعی است و برگرفته از داستان زندگی یک مادر 45 ساله است.

نظر شخصی من به عنوان یک روان شناس این است که: این داستان می تواند چراغ راه دختران و بانوانی باشد که رویای داشتن فرزند را در سر می پرورانند و شاید راهنمایی، برای کسانی که امروز مادر هستند.

دکتر کیمیا پیغان

24م خرداد 1403

درخواست مشاوره